- ۳۴ نظر
- ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۳۸
خوشـ به حال آسمونــ که هر وقتــ دلش بگیره بی بهونه می باره …
به کسی توجه نمی کنه … از کسی خجالت نمی کشه …
می باره و
می باره و … اینقدر می باره تا آبی شه … آفتابی
شه…!!!
بعدا نوشت سپیده: کاشــ می شد مثل آسمون بود …
کاشــ می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی شی …
بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده …
انگار نه انگار که غمی
بوده …
همه چیز فراموشت بشه …!!!
کاشــ می شد
هزارجور آدم با هزار خُلق و خَلقِ مختلف میآیند و در صفای صحنت مقیم میشوند ...
چه فرق دارد برای تو اما ...
نازِ آن مست ...
یا نیازِ این دست ...
وقتی که از کبوترها هم نمیگذری ...
یه وقتایی باید گذشت از هرچیزی که شاید بهترینه
یه وقتایی ادم باید پاشو بزاره رو غروره لعنتیشو همه حرفاشو بگه
گاهی برای پی بردن به یک اشتباه، باید تاوان سختی در زندگی پرداخت ...
مثل از دست دادن لحظه هایی از عمر که حسرتش تا ابد بر دلت باقی می ماند ...
مثل باختن زندگی و مالی که برای بدست آوردنش رنج کشیده بودی ...
مثل تنها شدن ،
زخم زبان خوردن ها و یا
حتی تحقیر شدن ...
آخر سر هم باید بروی مُهر تجربه را پای این اشتباهات بزنی !
اشتباهاتی که تو را تغییر می دهد و دیگر آن من سابق نمی شوی ...